زهره عواطفی حافظ



هات چاکلت؟»
چشمهای قهوه‌ای روشنش منوی کافه را بر انداز کرد و این را گفت. دو سر لبهای باریک و صورتی دختر به بالا کشیده شد و دو چال کوچک روی گونه های سرخ از سوز نیمه‌ی بهمنش نشست و آرام در حالی که دستکش‌های چرم سیاهش را روی میز مرتب می‌کرد و نگاهش را با آن مژه های بلند و چتر مانندش پنهان کرده بود گفت: نه من یک چیز خنک می‌خورم لطفا.»
پسر که فکر کرده بود با پیشنهاد درست برای اولین بار چه فتحی می‌تواند بکند و پیروزمندانه می‌خواست جاده‌ی ورودی به قلبش را صافِ صاف کند، لبهای قلوه‌ای و گوشت آلودش را به هم فشار داد و گفت: پس بگذار یک پیشنهاد خاص بدهم.»
دختر انگشتان کشیده و باریکش را آرام و بی صدا برد سمت دستمال کاغذی روی میز چوبی مربعی که آنقدر کوچک بود که اگر کفشهای کوه شماره ۴۳ پسر یک هوا جلوتر می‌آمد نوک بوت عسلی رنگ شماره ۳۸ اش را گلی می‌کرد.
فشفشه روی کوه بستنی و مخلفات روی میز که خاموش شد میلاد یکهو ریز خندید و گفت: می‌دانید اولین تعریفم برای مامان از شما چی بود.» در حالی که با ظرافت یک تکه ترافل رنگی از روی ظرفش جدا می‌کرد و گوشه بشقاب می‌گذاشت پرسید: نه ،چی گفتید؟»
گفتم: تنها مشکل من و سمانه، سمانه خانم البته گفتم ها، این است که او اصلا حرف نمی زند و من مثل رادیو حرف می‌زنم.»
لبخندی بر لب سمانه نشست و گفت: چی بگویم؟»
خوب هر چی. از خودتان از علاقه هایتان از آرزوهایتان، هیچ سوالی ندارید؟»
آرام دستمال کاغذی را چهارتا کرد و زیر بشقاب چینی سفید جلویش گذاشت و گفت: خوب شما اولین بار کی فهمیدی؟ کجا من را دیدی؟»
چی را فهمیدم؟»
سمانه با دست به میلاد و بعد خودش اشاره کرد و ابروی مرتب و یکدست سیاهش را روی پیشانی سفید مثل برفش بالا کشید و بعد پایین آورد و گفت: همین دیگر من ، شما»
میلاد در حالی که تکه‌ای آناناس را بلند کرده بود و میان زمین و آسمان سمت دهان نیمه بازش می‌برد گفت: سه سال پیش»
چشمهای درشت و سیاهش را گشاد کرد و با هیجان گفت: سه سال پیش ،کجا؟»
اول باید قول بدهی از دستم ناراحت نشوی»
قول برای چی؟»
میلاد سرش را کمی کج کرد و همانطور که برای مادرش خودش را لوس می‌کرد گفت: خوب قول بدهید»
سمانه لبخندی زد و گفت: خوب باشد بگویید. ماجرا جالب شد.»
علیرضا پسر خاله تان کی سرباز شد؟»
سه سال پیش»
کی رساندش دم پادگان؟»
سمانه دستکش های چرمی را از روی میز برداشت با انگشت روی خز مچش دست کشید. ذهنش پر کشید تا سحر تاریکی که علیرضا روی صندلی عقب پراید داداش نشسته بود. غمگین و بی صدا و دیگر از آن شور همیشگی خبری نبود. موهای طلایی ش را تراشیده بود و کف سرش مثل تخم مرغ سفید شده بود. ده دقیقه‌ای که از راه گذشت. یک جعبه کرم رنگ را از بین صندلی ها جلو آورد و گرفت جلوی روی سمانه و گفت وقتی پیاده شدی بازش کن لطفا. سمانه رویش را برگرداند و نگاهش کرد. یک دریا آب توی چشمان سیاهش منتظر یک جرقه بود تا مثل همه ی یک ماه گذشته صورتش را خیس خیس کند.بعد سمانه نگاهی به برادرش انداخت و جعبه را گرفت و سرش را پایین انداخت. علیرضا لبه کلاه را روی صورتش کشید.
با صدای میلاد که می‌پرسید: دوست ندارید؟ می‌خواهید یک چیز دیگر سفارش بدهم»
بی آنکه منتظر جواب سمانه بماند ادامه داد: کی را وسط راه سوار کردید سر میدان هفت حوض؟ بله همان روز اولین بار شما را دیدم ولی شما که من را ندیدید آخر همه اش سرتان پایین بود. حتی با خدا بیامرز علیرضا خداحافظی نکردید.»
صدای بسته شدن در عقب را که شنید در جعبه را باز کرد. دستکشی که عاشقش بود و برگه کوچکی که روی آن نوشته بود: هر وقت دلت خواست دستهایم را محکم بگیری این دستکش ها را بپوش.خداحافظی نکنی ها. می‌ترسم از خداحافظی با تو عشقم. علیرضا.»
میلاد ژله های ته ظرف را به سختی جمع و جور کرد و گذاشت توی دهانش و ادامه داد: خوب اعتراف می‌کنم بدجنسی خبیثانه‌ای بود ولی از همان لحظه آرزو کردم تا برگردم و بیایم خواستگاریتان شما ازدواج نکنید. البته دعاهایم برآورده شد به گمانم. خوب حالا شما بگویید. شما اولین بار من را کجا دیدید؟»
سمانه دستکش ها را دستش کرد و در حالی انگشتانش را در هم گره کرده بود و روی میز گذاشته بود در پنجره کافه به تصویر خودش نگاه می‌کرد، آب تلخ و داغ ته گلویش را همراه بغض فرو داد و گفت: مراسم چهلم علیرضا همان موقع که ظرف خرما را سر خاک از من گرفتید.»

https://www.bidarnameh.com/%d8%a2%d8%b1%d8%b2%d9%88/

#علیرضا_ایرانمهر

#مجله_داستانی_بیدار

#زهره_عواطفی حافظ


سبد کوچکی از رزهای سفید در دستش بود و کوله‌ای سیاه و بزرگ روی دوشش. رنگ زرد تند شالش توی ذوق می‌زد. یک ربعی بود که جلوی ویترین ایستاده بود. چشمهای سیاه و گِردش به جای کتابها به داخل مغازه خیره مانده بود. بین ردیف کتابها چشم می‌گرداند و به مشتری‌‌ها و ما نگاه می‌کرد. چند بار از بالای مانیتور دم صندوق نگاهش کردم‌‌. سی و چند ساله به نظر می‌آمد‌‌. رفتم سمت روی نوک پا بلند شده بود و با یک گچ کوچک شده نارنجی روی تخته سیاه بالای ردیف کتابهای پر فروش سعی می‌کرد اسم هر پنج کتاب این ماه را جا بدهد. زیر گوشش گفتم: ‌فکر کنم امروز روز توست‌‌ها بد جور به تو خیره مانده.»
ریز خنده‌ای زدم‌‌. با تنظیف نم‌دار که روی میز کوچک فی که باقیمانده نهار حاج آقا دهخدا رویش بود جلوی مانتو و آستین هایم را تکاندم.
ساعت دیواری که سه تا صدا کرد‌‌، صدای زنگوله های بالای در ورودی خبر داد که کسی وارد شده است. مثل همیشه بلند از ته فروشگاه داد زدم: خوش آمدید در خدمتم». 
هیچ صدایی جز صدای فشرده شدن کف لاستیکی کتانی ورزشی به کف پارکت شنیده نشد. با گامهای آرام و کمی استرس خودم را رساندم به میز بزرگ وسط که زن جوان آمده بود جلوی آن‌‌، گفتم می‌توانم کمکتان کنم. نگاهش مرا ترسانده بود. گفت: ‌ببخشید شما خانم فیروزی هستید؟»
آب دهنم را قورت دادم‌‌.دستم را بردم سمت صورتم و مغنعه‌ام را مرتب کردم. گفتم: ‌بله بفرمایید امری داشتید؟»
سبد گل را گذاشت روی منشا انواع داروین و کوله‌اش را روی زانویش که بالا آورده بود گذاشت و از جیب آن یک دفترچه کوچک با جلد آبی و برگه های کهنه شده درآورد. کش شل شده دورش را بیرون کشید و بین برگه‌‌ها یک صفحه را باز کرد و دوباره پرسید: شما سال ۹۴ مهر ماه هم اینجا بودید؟»
حس کردم باید کمی فکر کنم من چهار سال بود اینجا بودم‌‌.بلند بلند فکر کردم و گفتم: ‌چهار سال از همین امروز هم حساب کنم بله بله اینجا بودم. مشکلی پیش آمده عزیزم؟»
چشمهایش برقی زد. کوله را روی زمین گذاشت و از آن طرف میز دستش را دراز کرد که دست بدهد و بعد همان طور که دست راستم را به سمت خودش می‌کشید دست چپش را پشت شانه‌ام گذاشت و من را جلو کشید و نیمتنه جفتمان در وسط میز به هم رسید و اول سمت چپ و بعد سمت راست صورتم را بوسید.
در میان خنده و گریه تند تند از این می‌گفت که چقدر خوشحال است که پیدایم کرده است.
رهایم که کرد دوباره مغنعه‌ام را مرتب کردم و سرم را چرخاندم به دور و برم تا عکس العمل و حاج آقا را ببینم. حاج آقا پشت میزشان بلند شده بودند. خودش را رسانده بود کنارم.
ابروهای کم پشت بالای چشمهای آبیش را به هم گره کرده بود و خیره خیره زن را نگاه می‌کرد و بی آنکه به من نگاه کند پرسید‌‌.خانم فیروزی مشکلی پیش آمده‌‌، زن شالش را روی سرش مرتب کرد. با لکنتی که حاصل نگاه های بود انگار که یک دفعه یاد گلها افتاده باشد‌‌.در حالی که سبد گل را به سمتم گرفته بود گفت: آخ داشت یادم می‌رفت این گل مال شماست. راستش من شیراز را خیلی بلد نیستم از گل فروشی که راننده تاکسی فرودگاه معرفی کرد خریدم. ناقابل خانم فیروزی جان.»
سبد گل را که گرفتم بوی تند اسپری گل فروشی‌‌ها در بینی‌ام پیچید. تشکر کردم و گفتم ولی من شما را به جا نمی‌آورم.
گفت: من سلیمانی هستم‌‌.از تهران آمده ام. شما یکی از بهترین اتفاقات زندگی من را رقم زدید دقیقا مهر سال ۹۴.» گوشی‌اش را در آورد و شروع کرد به گشتن در میان عکسهایش و بعد از چند ثانیه گوشی را به سمتم برگرداند. یک برگه کوچک روی یک کادو که روی آن نوشته شده بود: تولدت مبارک. از طرف حسین و سارا‌‌. عزیزم دوستت داریم.»
دست خط من بود.
نگاهم را از گوشی گرفتم و در حالی که کمی ابروهایم برای دقت کردن در عکس در هم رفته بود با انگشت دست راست عکس را نشان دادم و گفتم این دست خط من است اما دست شما چه می‌کند.
‌۲۵ مهر ۹۴ تولد همسرم بود‌‌.آمده بود شیراز ماموریت‌‌. قبل از آمدن دعوای سختی کرده بودیم. ولی پسرم اصرار داشت باید برای بابا کادو تولد بخریم. بین همه گزینه‌‌ها صبح بیست و پنجم دقیقا در فاصله استراحت بین دو زنگ مدرسه روی گوشی دنبال یک کتاب فروشی در شیراز گشتم‌‌. به هر کدام که زنگ زدم بر نداشت‌‌، تا بالاخره شما گوشی را برداشتید‌‌. گفتم کتابی از مولانا می‌خواهم یک کتاب مرغوب‌‌، حتما یک نسخه معتبر باشد. می‌دانستم که محمود خوب شعر می‌داند و عاشق مثنوی معنوی است.» کوله سنگین را از زمین کند و روی دوشش گذاشت یک دستمال از جیبش بیرون آورد و اشک‌‌ها و بعد آب بینی‌اش را پاک کرد. 
‌شصت تومان شد. پول کادو‌‌ها را هم هر کاری کردم نگرفتید‌‌.پول پیک هم همینطور‌‌.یادتان هست؟»
دلم می‌خواست به جایی از ماجرا برسد که دیگر بغض نداشته باشد و صدایش صاف و آرام شود. آقای دهخدا با یک لیوان آب به سمتش آمد‌‌. هم یک صندلی سفید پلاستیکی از پشت پیشخوان بیرون آورده بود و گذاشت تا بنشیند. لیوان را با دستهای لرزانش به سمت لبهای نازکش برد. چند تار مویی که تک تک موهای نقره‌ای شده بینشان برق می‌زد را پشت گوشش گذاشت و جلوی صندلی نشست و لبه های جلوی مانتویش را روی زانویش کشید.
گفتم: خانم سلیمانی عزیز این کار یک وظیفه است‌‌.این همه زحمت کشیدید شرمنده‌ام کردید‌‌.»
نگاهش رفت تا ردیف کتاب های ادبیات و با انگشت یک کتاب را نشان داد و گفت: فکر کنم همین بود‌‌.درست است؟» لبخند کم جانی روی صورتش آمد ولی خیلی زود آن هم رفت و ادامه داد: یک حادثه رانندگی همان روز از ما گرفتش‌‌.از تهران تا شیراز تمام راه گریه کردم و آرزو می‌کردم کاش وقتی از من پرسیدید چیزی روی هدیه‌تان بنویسم یک جمله بهتر می‌گفتم.»
رویش را به سمتم چرخاند و گفت: یادتان هست پرسیدید چیزی بنویسم روی هدیه‌تان.»
رفتم پایین پایش و روی زمین زانو زدم و دستش را گرفتم و گفتم: بله یادم آمد از شما پرسیدم و شما مکث کردید و گفتید بنویسید تولدت مبارک. بعد دوباره گفتید بنویسید از طرف سارا و حسین‌‌. ولی حس کردم باید بنویسم و زیرش اضافه کردم 
دوستت داریم عزیزم»

دست راستش را روی شانه‌ام گذاشت پیشانی‌اش را روی سرم تکیه داد و گفت: من برای همان حس خوب شماست اینجا هستم‌‌، اگر این را نمی‌نوشتید تا ابد حسرت به دل من و حسین می‌ماند که چرا فرصت گفتن این جمله را برای همیشه از دست دادیم.» و شروع کرد به گریه. اشک‌های بی‌صدایم صورتم را خیس کرده بود و داشتم به آن روز آفتابی فکر می‌کردم‌‌. به اینکه چقدر دلم می‌خواست این طور عاشق همسرم باشم و یکبار اینطوری سورپرایزش کنم‌‌. آن روز فکر می‌کردم امشب شادترین شب هر دوی آنهاست.
وقتی تکان هایش قطع شد و فهمیدم آرام گرفته بلندش کردم و با دست اشکهایش را پاک کردم.
گفت: ‌یک مدتی هست که بیرون ایستاده ام‌‌.» سرم را تکان دادم و گفتم دیدمتان.
‌آنروزی که این عکس را روی گوشی‌اش پیدا کردیم به خودم قول دادم در اولین فرصت بیایم ببینمت.»
دستش را روی زانویش گذاشت و بلند شد و گفت ساعت پنج پرواز دارم. نگاهی به همه کتابفروشی کرد. دستانم را در دستش گرفت و گفت: ‌همیشه همینطور مهربان و شاد خوب بمان عزیزم، ببخشید مزاحم شدم آقایان.» این را وقتی به که به قفسه کتاب‌های تاریخ تکیه داده بود و دست به سینه ایستاده بود گفت و بعد برای آقای دهخدا که داشت با انگشت جلوی اشکش را می‌گرفت تا از زیر عینک سرازیر نشود به نشانه احترام سری خم کرد و پشت سرش صدای زنگوله‌‌ها فروشگاه را در سکوت تنها رها کردند.

https://www.bidarnameh.com/%d8%a8%db%8c%d8%a7-%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d8%b1%d8%a7-%d8%a8%d8%af%d8%b2%d8%af%db%8c%d9%85/

#علیرضا_ایرانمهر

#مجله_داستانی_بیدار

#زهره_عواطفی حافظ


نیاز به کمکتان دارم. همه چیز از آن کلاس دوره دانشجویی شروع شد. این کلاسها یک آموزش اصلی داشت آن هم پیدا کردن استاد رویا در رویاهایت و پیروی از دستورات و راهنمایی‌هایش بود. هر کاری کردم تا استادم را پیدا کنم، و اما حاصل آن شد که نباید. آنقدر تمرکز کردم که فکر کنم سیگنال های رویاهایم افتاد روی اتفاقات آینده. با چشمهای خودم در خواب یک چیزهایی می دیدم که فردا صبحش اتفاق می افتاد. وحشت برم داشته بود. مثلا می دانستم فردا جلوی در دانشگاه طرف با دوست دخترش سر ساعت ده عاشقانه قدم میزند که یکی میاید میزند تو گوشش که چرا به من خیانت کردی و دعوا…، یا یکی را رییسش میخواست اخراج کند یا اصلا فردا مدیر دانشکده یک خانه می خرد.

به غلط کردن افتاده بودم. نمیدانستم دیگر باید چه کار کنم. فقط یک چیزی را روی دوستانم امتحان کرده بودم و آن هم این بود که اگر خوابم را مو به مو تعریف می کردم دیگر اتفاق نمی افتاد. البته باید برای صاحب خواب تعریف می کردم.

دیگر چند سالی بود حس رویا بینی ام ضعیف شده بود و آرامش به زندگی ام برگشته بود که دیشب دوباره یک خوابی دیدم.

همه دنیا یک جنگل تاریک و سبز با درختهای خیلی خیلی بلند با تنه های قطور بود. انگار هزار سالشان است. آنقدر پر شاخ و برگ که هیچوقت آسمان دیده نمی شد. یک جای خلوت و پر از سکوت. یک کلبه چوبی خیلی بزرگ با نمای چوبی، ولی توی خانه همه دیوارها سنگی بود. انگار وسط یک غار صخره ای با یک شومینه بزرگ ساخته شده بود. این خانه محل زندگی دو تا خرس گریزلی قهوه ای بود. من هم یک نیمه آدم نیمه پری بودم که در اتاق کوچک زیر شیروانی زندگی می کردم. حرف که نمی‌زدیم ولی با یک زبانی که کلام نداشت همدیگر را می فهمیدیم. آن شب مهمان داشتیم. من هم میخواستم سنگ تمام بگذارم. قرمه درست کرده بودم با سالاد کلم مخصوص خودم. سوپ شیر هم گذاشتم. برای پیش غذا چند جور فینگر فود خوش آب و رنگ هم درست کردم. یکی از لذتهای رویا دیدن همین است، عین پر بی وزن می شوم نه مثل وقتهایی که بیدارم که نمی دانم این کیسه خمیری چربی و گوشت و استخوان را چطور از این طرف به آن طرف ببرم. هر لحظه از این سر اتاق پرواز می کردم و عین برق و باد میز می چیدم. مهمانها چند تا گوزن بودند. از این ور میز با شادی میرفتم آن طرف و پذیرایی می کردم.

همیشه فکر می کردم گوزنها بوی طویله های گاو و گوسفند ها رو می دهند و مثل آنها کثیف و گل آلودند. ولی وقتی کنار یکی از گوزنها ایستاده بودم یک لحظه بوی تنش را حس کردم، بوی برف می داد بوی کوهستانهای دور دست. بوی سرما. پوستش قهوه ای بود نه، یک کرم متمایل به طلایی. براق و درخشنده عین یک پارچه مخمل با پرزهای خیلی خیلی کوتاه. همین طور که کنارش ایستاده بودم- البته من قدم یک کمی بلندتر از شکمش بود-. سرم را بالا گرفتم و از آن پایین به گردن افراشته و شاخ‌های عظیمش نگاه کردم. از این سر تا آن سر شاخش دو متری بود. همینطور که مبهوت گوزن عظیم الجثه بودم یکهو سرش را به سمتم کرد. یک نگاه با آن چشمای گرد که دو تا تیله براق میانشان دو دو می زد. در نگاهش یک عالمه حرف بود یک خاطره طولانی، یک مهر عمیق و من مثل برق سریع همانطور که غذا ها را چیده بودم. خودم را رساندم به اتاق زیر شیروانی، از ترس قلبم عین قلب یک گنجشک می زد. از پنجره اتاق زیر شیروانی فقط وسط سیاهی گرگ و میش دو تا تیله براق پیدا بود که داشت دودو می زد. یواشکی بیرون کنار چاه را نگاه کردم. آن بیرون هنوز یک گوزن با شاخهایی با عرض دو متر ایستاده بود و برف دانه دانه و آرام آرام می بارید. کنار پنجره نشستم و زانوهایم را بغل کردم. چشمهایم از خستگی می سوخت. هنوز هم می سوزد. نوشتن این درخواست کمک که دارید می خوانید روی دیواره سنگی این اتاق زیر شیروانی هم باعث نشد که خوابم بپرد. ولی من میترسم بخوابم.

 آن بیرون یک گوزن زیر نور بی رمق مهتاب ایستاده خیره به پنجره زیر شیروانی و من اینجا نمی دانم اگر خوابم ببرد چه اتفاقی خواهد افتاد. دلم نمی خواهد صبح بیدار بشوم و هیچ گوزنی توی شهر دود گرفته مان پیدا نکنم که خوابم را برایش تعریف کنم که تعبیر نشود.

باید یکی کمکم کند.

شاید هم باید بخوابم. باید موهایم را دو قسمت کنم مثل بچگی هایم که با همه قهر می کردم، بعد دو تا گیس ببافم دو طرف صورتم و پشتم را بکنم به پنجره.

 فردا صبح که ساعت گوشیم زنگ خورد و بیدار شدم که عین یک آدم کوکی بروم توی خیابان سوار اتوبوس بشوم، بعد مترو، بعد ۸ ساعت کار، دوباره مترو، دوباره اتوبوس و شب دوباره بروم توی رختخواب، قبل از آن که با دو تا مشت آب سرد خودم را از دنیای رویا به واقعیت دود گرفته شهر برسانم. وقتی مسواک توی دهانم است جلوی آینه گلوله گلوله اشک بریزم و برای خودم تعریف کنم : دیشب خواب دیدم همه دنیا یک جنگل تاریک بود و من عاشق یک گوزن با شاخهایی به عرض دو متر شده بودم و یک گوزن عاشق یک نیمه پری تر و فرز شده بود که من بودم و رویایم را باطل کنم.

میشود یکی کمکم کند. میشود من بخوابم و فردا صبح در آب زلال یک سطل آب که با دستهای خودم از چاه یک جنگل دور افتاده می کشم، نگاه کنم و به خودم لبخند بزنم و بگویم دیشب خواب دیدم وسط یک شهر کثیف و دود گرفته یک زندگی کسل کننده دارم و آنوقت این زندگی کسل کننده را باطل کنم.

 

https://www.bidarnameh.com/%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%A7/

#علیرضا_ایرانمهر

#مجله_داستانی_بیدار

#زهره_عواطفی حافظ


سمت راست تصویر روی گوشی، دقیقا بالای انگشت شستم سرش را پایین انداخته و به آرامی گوشه های روسری حریر کرم قهوه‌اش را روی هم میزان می‌کند.

آخری ها فهمیده بود وقتی گوشی‌ام را اینطوری روبرویش نگه داشته ام، دارم فیلم می‌گیرم.

تا گوشی را می‌گیرم جلوی رویش روسری‌اش را پیدا می‌کند و آرام آرام با آن دستهای چروکیده و لرزان مرتبش می‌کند و روی موهای یکدست سفید و کم پشتش می‌گذارد. روی ابروهای پر و نامرتبش که جوگندمی شده و بالای آن حفره پر چروکی که چشمانش ته آن شده اندازه یک عدس دست می‌کشد و به من نگاه می‌کند. یعنی به صفحه گوشی که آن لحظه داشتم از او فیلم می‌گرفتم. انگار راضی شده است. توی دوربین خیره شده و هیچ چیز نمی‌گوید. همانطور که سرم را چسبانده‌ام کنار صورتش می‌گویم: خوبی عزیر؟» اهوم می‌گوید. یعنی جان ندارد خیلی حرف بزند.

آنروز صبح هم دیالیز بود. دوباره داروی خارجی حافظه‌اش تمام شده بود و داشت حواس پرت می‌شد. مینو که از جلویمان رد شد گفتم: عزیز این دختر لاغره کیه؟» بدون اینکه چشم از صفحه گوشی بردارد گفت: لاغر؟! تو لاغری»

صدای خنده مینو شنیده می‌شود. دوربین در دستم تکان می‌خورد. عزیز این لندوک لاغره یا من؟» بدون اینکه بخندد خیلی جدی می‌گوید‌: تو لاغری» و فیلم تمام می‌شود. فیلم بعدی را پلی می‌کنم. دراز کشیده رو به پنجره پشت به ما.

مینو ناهار چی داریم؟» این را که می‌گوید، دلم آرام می‌شود. این بازی هر روزمان است. می‌ترسیم یادش برود و یک روز دیگر هیچ کداممان یادش نیاید.»

دوباره شروع می‌کنم: عزیز، مادر می‌گه اسم منو تو گذاشتی. راسته؟»

همانطور که پشتش به من است می‌گوید: زشته؟»

دوربین به سمت خودم برمی‌گردد. دارم دسته موهای سیاه چتری‌ام را در تصویر سلفی‌ام مرتب می‌کنم: نه عزیز خیلی قشنگه. نگفتی چرا این اسم؟»

بدون اینکه تکانی بخورد می‌گوید: سال قحطی بود. آرد نبود. همه گشنه مونده بودن–»

آره آره همون موقع که مامانتون گوسفند کباب می‌کرد براتون جای نون ولی سیر نمی‌شدید.» دوربین را چرخانده‌ام سمتش و این را می‌گویم.

سربازا نزدیکی‌های داهات اتراق کرده بودن. به ما گفته بودن سربازا غولن، آدم خورن.» آرام آرام چرخید به سمتم و دست راستش را گذاشت زیر سرش و ادامه داد: یواشکی رفتیم تا ته درختای سپیدار. از اونجا چادراشون پیدا بود.»

چشمم افتاد به دست چپش که داشت روی ملافه تخت می‌کشید. گل های ملافه را با دست می‌خواست جمع کند. فکر می‌کرد آشغال است و آنقدر دست می‌کشید تا چیزی پیدا کند. انگشتانش کشیده و لاغر با ناخن هایی کوتاه شده و مرتب است که همین طوری هم دو برابر ناخن های کوتوله من است. رگهای سبز و کلفت زیر پوست چروکیده و خشک شده‌اش مثل نهرهای خالی از آب تابستانهای باغ، کم‌جان و بی‌رمق بود. ظرف وازلین را با یک دست بر داشتم و شروع کردم به چرب کردن دستش. می‌دانستم باقی قصه چیست هزار هزار بار برایم تعریف کرده بود ولی پرسیدم: خوب بعد چی شد؟ دیدیدشون؟»

از دور ولی رفیقم رفت جلو. من می‌ترسیدم.»

همزمان که داشت باقی ماجرا را می‌گفت، دستش را از زیر سرش درآورد و داد دستم که یعنی این دستم را هم چرب کن.

سربازه بلند بود. خیلی بلند مثل غول. از لای درختا دیدما.»

 این جا را همیشه با هیجان می‌گفت. به گمانم از خودش در می‌آورد آخر سرباز آلمانی چطور می‌تواند به یک بچه پنج ساله بگوید ببم جان منم آدمم نترس و بعد نان گرده‌ای که نرمتر از آن را عزیز تا امروز ندیده از جیب لباسش در بیاورد به او بدهد.

گفتم: مثل کیک؟»

باز هم مثل همیشه می‌گوید: نه خیلی خوشمزه بود نرم، عین کره تو دهن آب می‌شد.»

پرسیدم: خوب این چه ربطی داشت به اسم من؟»

انگشتان دستهایش را در هم فرو کرد و گذاشت روی شکمش. همانطور که تاق باز خوابیده بود چشمهایش را بست و ادامه داد.

اسم مادر رفیقم مرجان بود. چشماش سبز و پوستش سفید بود. خانم بود خانم. علم و ادب مرجان خانم، در و صدف مرجان خانم»

 فیلم تمام می‌شود.

نوبت من است. گان صورتیِ رنگ‌و‌رو رفته را از دست پرستار می‌گیرم و می‌پوشم. دستم را ضد عفونی می‌کنم. همه جا پر از صدای بوق و هورت کشیدن هوا از توی لوله هاست. پرستارها نشسته اند پای پرونده ها و تند تند چیز می‌نویسند. دست راست دومین تخت. سرش باندپیچی است. توری روی باند، لاله گوشش را جمع کرده و کبود شده. قلب کوچک روی مانیتور زیر عدد ۱۱۲ می‌تپد. دستهایش را بسته‌اند به میله تخت و لوله‌ها دهانش را باز نگه داشته‌اند. سرم را می‌برم کنار صورتش. لبم را می‌چسبانم روی گونه فرو رفته‌اش.

عزیز، عزیز، نترسی ها، مرجانم، دختر عاطفه، دختر دخترت، من اینجام…»

https://www.bidarnameh.com/%D9%86%D8%AA%D8%B1%D8%B3%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%D8%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AC%D8%A7%D9%86%D9%85/

#علیرضا_ایرانمهر

#مجله_داستانی_بیدار

#زهره_عواطفی حافظ


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حرفهای ذهن دانلود خلاصه کتاب حسابداری و حسابرسی دولتی دکتر جعفر باباجانی rofagha123 وبلاگ آموزشی دینی عربی قرآن متوسطه اول مد و پوشاک | کیف، کوله پشتی و کفش وبـــــــلاگ قـــــــــرآن و عـــــــترت اتوکلاو دندانپزشکی Roman-vijeh.blog.ir گفتگو با عشق پرسش مهر 99-98